تهیه و اجرا: الهام رمضانی – طباطبائی
این کتاب بدون نگاه کردن به دین و مذهب خاصی ، اصول و روش های جامع و درست را برای برقراری ارتباط با خدا و جهان هستی را به ما معرفی کرده و قوانینی را گویا شده که دانستن آنها و عمل کردن به آنها به ما کمک می کند زندگی بهتر و زیباتری داشته باشیم. آرامش از دست رفته و تشویش ذهنی بوجود آمده در زندگی روزمره ما تنها با ارتباط با خدای بزرگ و خالق هستی امکان پذیر است و کسی که به غیر از این روی می آورد در نهایت به پوچی می رسد.انسانی که تمام وجودش عشق و محبت به تمام ذرات هستی است، جز عشق و محبت نمی بیند و چیزی غیر از این دریافت نمی کند . اتفاقها و وقایع ممکن است همان اتفاقها و وقایع عادی زندگی خود ما باشد ولی دید و طرز فکر این انسان است که تغییر کرده و عادی نیست برای مثال کسی که عاشق می شود صبح که از خانه بیرون می آید می گوید چقدر دنیا زیبا و قشنگ شده ، حتی صدای بوق ماشین ها برای او زیباست . او آسمان را ، زمین را ، خیابان را همه و همه را زیبا می بیند. با اینکه هیچ کدام از آنها تغییر نکرده اند و فقط و فقط این خود اوست که تغییر کرده است و در نهایت به این جمله می رسیم که می گوید می خواهی جهانت و یا زندگیت را تغییر دهی خودت و طرز فکرت را تغییر بده .
نویسنده و قصه پرداز فرانسوی برای گریز از دست طلبکاران و مامنی آرام به کاخ ساشه در بیشهزارهای پیرامون شهر تور رفت و کنت دومارگون دوست او زمینه آسایش و آرامش او را برای نوشتن فراهم آورد. بالزاک در کاخ ساشه از میزبان خود اجازه گرفت که هر وقت میخواهد بخوابد و هر وقت مایلست غذای خود را صرف کند و هیچ از خادمان منزل بدون اجازه او داخل اتاقش نگردند ، کنت دومارگون این فرمان را به همه صادر کرد . تمام شب آخر را که داستان به پایان میرسید بالزاک ناله کرد و با خود سخن گفت و سرشک از دیده بارید . تقریبا ً ساعات اولیه بامداد بود که آخرین سطور را بر صفحه کاغذ آورد و همین که آخرین سطور را بر صفحه کاغذ آورد و همین که آخرین کلمه را نوشت ناگهان از جای برخاست ، پنجره ها را باز کرد ، درها را گشود و همه ساکنان قصر را از خواب بیدار کرد ، آنگاه در برابر دیدگان حیرتزده آنان گفت : « دوستان من ، کتاب من تام شد ، آنرا بخوانید و مانند من بر سرنوشت قهرمانان آن اشک بریزید …
بابا گوریو جاودانی شد و در بین مردم و هنرشناس و ادب دوست ضربالمثل شد و مظهر پدرانی شد که مال و جان و هستی خود را همراه با یک عشق بی شایبه به پای فرزندان خود نثار میکنند و در عوض چیزی جز بیمهری و ناسپاسی نمیبینند . در بخشی از این اثر میخوانیم :« باباگوریو : دخترهای دلبند من … دخترهای دلبند من … چرا آنها را به بالین من نیاوردی ؟ آنها نمیدانند که من بیمارم ؟… آنها نمیدانند که لحظههای آخر زندگی را پشت سر میگذارم … بگو کریستف ، چرا آنان را خبر نکردی ؟ چه شده که اینطور متفکر و اندوهگین نگاهت را پایین انداختهای … حرف بزن … در این لحظه آخر عمرم به من دروغ نگو …کریستف : آقا من بسراغ آنها رفتم اما هیچکدام نیامدند …باباگوریو : پس هیچ کدام نخواهد آمد … آن یکی خواب است و آن دیگری بیحوصله است زیرا با شوهرش گفتگویی داشته است . بسیار خوب … پس باید مرد تا فهمید مهر فرزندی چقدر است ؟ باید در تنهایی و بی کسی جان داد تا متوجه شد که جگرگوشگان ما تا چه پایه ما را دوست می دارند. این کتاب را می توانید در ادامه دانلود کنید.